محل تبلیغات شما

نغمه‌های ری‌ را



از خیره شدنت به دریچه‌های اتاق متنفرم.بابا گاهی لازمه آدم کوتاه بیاد. گاهی لازمه هر اون چیزی که فکر می‌کنی تو و عزیزانت رو کمک می‌کنه رها کنی؛ هم به خاطر خودت هم به خاطر اون‌ها. اون‌قدر ذهنت رو محدود چند خواسته‌ی اسیر شده در ذهن کرده‌ای که ناخودآگاه خودت را دائم اسیر یک دام فکری می‌کنی. دائم فکر، فکر، فکر اون هم فقط به یک موضوع! بعضی‌ وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم شاید باید مرگ ذهنش رو قبول کرد.با خودم می‌گم حتما مرده! چیزی فراتر از یک تکه بافت عصبی بی‌مصرف
بعد از مدت‌ها برگشتم به اتاق. مدت زیادی بود که کسی اونجا نرفته بود.مدت زیادی که برای همه‌ صاحبانش مثل لحظات آخر زندگی و شروع مرگ پیش رفت. نفس کشیدن داخل این اتاق برای هر کدوم از ما یک نعمت بزرگ بود و حالا من درست وسط اتاق ایستاده بودم. فقط بوی خاک نبود که فضای اتاق رو پر کرده بود. روی تمامی وسایل لایه‌ای نه چندان نازک از اون نشسته بود. اما وسایل همه سر جایشان بودند. درست مثل موقعی که اونجا رو ترک کردم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارآفرینی/استاد:دکترفرزانه اشکانی